از مدل حرف زدنتان و آن لبخند کجکی مسخره ، بیزارم
از آن ریش کوفتی که این اواخر گذاشته بودید و به آدم حس ِ دل به هم خوردگی می داد ، بیزارم
از دست پاچه شدن پیش آن نگاه بد مصبتان ، بیزارم
از لباس زیتونی نکبت بارتان - که حرام زاده چقدر هم بهتان می آمد - بیزارم
از پوست آدامس موزی ، بیزارم
از پیش بینی های درستتان ، بیزارم
از دروغ های مضحکتان ، بیزارم
از آن حس لعنتی خوشایندی که به ما می دادید ، بیزارم
از اینکه اشکمان را گذاشته بودید دم ِ مشکمان ، بیزارم
از نحوه گم شدن گورتان ، بیزارم
از اینکه در وجود لعنتی ام نیست که از شما و وجود لعنتی تان بیزار باشم ، بیزارم