لعنتی
یک شب تمام است پدرم را در آورده ای با وزوز کردن هایت صاف توی گوشم
و خیلی خری اگر ندادی این روزها اعصابم چه ضعیف است
خوابم می آید شدید . حوصله ات را ندارم دیگر ... وقتی تصور می کنم چشم باز کرده ام و دستم را حلقه کرده ام دور بدن نحیفت تا بمیری شاید ، تنها نگرانی ام این است که نداشته باشم آن انرژی لازم را که له شوی کامل و بمیری کامل تر
و بعد وز وز کردن هایت دردناک هم می شوند لابد و من حوصله ناله هایت را ندارم اصلاً
...
حالا صبح است ، بیدار شده ام و می بینمت نشسته ای رو به روی آیینه ... و من یاد دیشب می افتم که چه سخت زجرم دادی
و یاد وز وز کردن هایت کنار گوشم
و تصور له شدن بدن نحیفت لای دستانم
دستم را باز می کنم و محکم می کوبم پس کله ات ... تو تاب نمی آوری
پرت می شوی روی آیینه ... له شده ای کاملاً
، به دست هایم نگاه می کنم . اعما و احشایت را پاک میکنم از روی آینه
" فحش ات می دهم : " پشۀ پدر سگ